گفتگو در میانه ی روَیا

حسن حسام


ـ نیکا نیکا !
مهسای ما را ندیدی ؟
ـ نه!
من چهره ام له شده
چشمم جایی را نمی بیند
اما می دانم این جاست
همین دور وُ برها
ـ تو چطور مهساجان !
نیکا ی ما را دیده ای؟
او پنج بهار از تو جوانتر بود.
ـ نیکای زیبا را دیدم
آوازخوانان وُ رقصان
با صورتی مچاله
جمجمه ای شکسته
و بدنی کبود
اما ، تنها نبود نیکا
بسیارانی هماواز بودند
در جشن ِ شال سوزان
حدیث ،حنانه ، غزاله ، سارینا
وبسیارانی دیگر…
من مدام ؛
درآنان تکرار می شدم
ـ حدیث گفت :
شیدا وُ بی قرار،
به گِرد آتشی که برافروخته بودیم
رقصان ـ رقصان می سرودیم:
زن زندگی آزادی
ـ حنانه گفت :
ما تنها نبودیم
همسرایان ِ ما
در جشن روسری سوزان ،
پسران هم بودند
رعنا وُعاشق
بی شمار وَ هماواز
وسارینا در بیقراری اش
گفت:
ـ برسکوی زباله ایستاده بودم
گیسو افشان
و رو سری چرخان ،
می رقصیدم
ناگاه ؛
سربازان ِ امام زمان
پاسداران و گورکنان وَ مداحان
همچون اَجنه
ظاهر شدند!
حیدر حیدر گویان ،
با تفنگ وُ باتون وُ کمند وُ دستبند
و االله اکبر…
نیکا گفت:
ـ اول ؛
گیسوان ما را آتش زدند
بعد قلب ما را
غزاله گفت:
ـ و بعد،
در های های ِ داغداران ِ بی شمار،
جمجمه ها مان را شکستند
حدیث گفت:
ـ ما که نمرده ایم ژینا!
نشنیدی نام ِتو رمز می شود؟
نیکا گفت:
ـ ما باز می گردیم ژینا جان
در سرود ها وُ پرچم های پیروز
سارینا گفت:
ـ و باگام های بی شمارِ مردمان ِ در راه
حنانه گفت:
ـ می رقصیم
در میدان های آزاد شده
نیکا با هیجان فریاد زد:
هورا…
و من در میدان آزادی
میان هزاران هزارمردم ِ رقصان
آواز خواهم خواند
غزاله غرقه در اشک ِ شوق :
ـ هورا…
سارینا:
ـ هورا…
سدیس ِبلوچ،باچارده بهار،
چون غنچه ای
شکوفان شد”
ـ هورا… هورا…
***
در سحر گاهی شَنگرف وُ رنگین کمانی،
آسمان غَمزده سرشار شد
از هورای کشتِه گان ِ جوان
و جاده،
آرام
آرام
درنوری شِگِرف
روشن شد
پاریس
۷/۱۰/۲۰۲۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ مهسا امینی ِ سقزی بیست و دو ساله
ـ نیکا شاکرمی هقده ساله ِ خرم آبادی
ــ سارینااسماعیل زاده ـ شانزده ساله ـ شهر کرج
مادرش در داغ فرزند ، خود کشی کرد
ـ سدیس کاشانی بلوچ ِ چهارده ساله
ـ حدیث نجفی ِ آزربایجانی
ـحنانه ِحسیبنعلیِ کیا بوشهری
غزاله چلاوی آملی

POST A COMMENT.