احمد موسوی:زندان و عشق

برگرفته از  نشریه “باران” شماره ۴۱ – ۴۰، زمستان ۱۳۹۳

 بازگویی روایت سال های زندان، خود به تنهایی فضای سنگین و ملتهبی را به همراه دارد، تا چه رسد به بازگویی روایت “زندان و عشق” که پیچیده ترین و در عین حال زیباترین حس درونی انسان در آن سال های دردمندی و فراق و جدایی است. یا لااقل روایت آن برای من، که یک ده کامل را در زندان های جمهوری اسلامی بسر برده­ام و با گشودن هر برگ تقویم آن سال های داغ و درفش، خاطره ای پوست خراش سر باز می کند، بازگویی و نگارش روایت “زندان و عشق” چندان کار آسانی نیست. دشواری کار، صرفا در بیان روایت این مقوله نیست، بلکه یادآوری روزهای زندان و یادآوری یاد آن همه عزیزان از دست رفته، مرا در اندوه عشق بی­پایان آنان فرو می­برد، آنهایی که با ارزشترین  عنصر وجودی خود، یعنی جان شان را در راه ماندگاری عشق و رهایی انسان از تباهی و رنج نثار کردند. از زندگی و جان خود گذشتند به این امید که جامعه و دیگران به دور از بند و داغ و درفش، دوست داشتن را تجربه کنند. یاد ده­ها هزار انسانی که در پی پاسداشت ارزش های والای انسانی، زندان و شکنجه و بند را عاشقانه پذیرفتند، تا جامعه ای به دور از ویرانی و تباهی را پی افکنند. تا همه آحاد جامعه به دور از بند و زنجیر فرصت  در کنار هم بودن و مهر ورزیدن را به تجربه بنشینند.

به راستی چگونه می­توان به توصیف عاشقانه های زندان و  زندانیان عاشقی نشست که برای پی افکندن دنیایی بهتر، حتا از همان زلال آیینه­وار عشق فردی شان نیز گذشتند. زندانیانی که نه تنها از عشق فردی شان، بلکه از جان نیز گذشتند تا زان پس شاعران زمانه ما در شبانه های عاشقانه شان این چنین دردمندانه در غم نان نه سرایند:

چشمه­ساری در دل

 و آبشاری در کف

آفتابی در نگاه

و فرشته­ای در پیراهن

از انسانی که توای

قصه­ها می­توانم کرد

غم نان اگر بگذارد. (۱)

تا زان پس، جوانان پرشور جامعه مان، در پشت میله های زندان قرار نگیرند، تا زان پس عاشق ترین عاشقانِ کشورمان، در پیکار با  بر دارکنندگان عشق، از ورای دیوارهای بلند به دلدادگان خود این چنین پیام ندهند:

نگار من

کنون که نای نازکم

چو نانِ گرم مردمان

اسیر برق دشنه هاست

زمن مخواه که تر کنم

ز دیده این جریده را

زمن مخواه که پُرکنم

لبان آتشین تو

ز طاق گرم بوسه ها

به من بگو

به پاکی سپیده ها

بگو به من

بگو چگونه سر کنم

بدون خوف و واهمه

شبان بی ستاره را (۲)

به راستی در کدامین قصه می توان شاهد عاشقانه­هایی اینچنین بود. در کدام روایت، می توان حکایت هزاران انسان بی پروا را جستجو کرد که همانند آتشفشانی در جدال با پرپا کنندگان داغ و درفش، عاشقانه سردادند: “دستی به زلف یار، دستی به جام می، رقصی چنین میانه ی میدانم  آرزوست (۳). بدان امید که ما و دیگران در جامعه ای بدون رنج، در جامعه ای بدون ­شرمساری غم نان، بر لبان یار بوسه زنیم.

به راستی، آیا این انبوه “عاشقان شرزه که با شب نزیستند”، تنها به تمنای عشق آرمانی  شان می زیستند و یا پیش از آنکه در مسیر عشق آرمانی شان گام بردارند، از جام  می عشق خصوصی شان نیز، نوشاکی کرده­ بودند؟

تجربه سال های زندان و  “زندان و عشق” می گوید، آنان پیش از آنکه پنجه در کمند زلف معشوق آرمانی خود در افکنند، چون عاشقانی سوخته بر گونه های “یار” نیز بوسه ها زده اند.

در میان روایات “زندان و عشق” روایت “رجب نعیمی” یکی از ماندگارترین روایات “زندان و عشق” است. نمی­دانم از “رجب” و آئینه زلال عشق اش چگونه باید یاد کنم. شبانه­های عاشقانه­ی او را با کدامین زبان و قلم به روایت بنشینم. نازنین انسانی که عشق آرمانی­اش با عشق فردی اش آن چنان درهم تنیده بود که در انفرادی و بند، تمامی وجودش سرشار از ناگفته های عاشقانه­ بود. شنیدن عاشقانه­های زندگی­اش، زمانی بیشتر به دل می نشیند که بدانیم زخمی کاری از خیانت آگاهانه­ی نارفیقی بر گرده­اش نشست و می دانست به زودی به انبوه خیل جان باختگان آزادی و سوسیالیسم خواهد پیوست.

پس از دستگیری در تابستان 65، تنها دو بار موفق شد از پشت میله­های زندان با یارش دیدار کند. آنهم در زندان شهربانی رشت. در انفرادی زندان سپاه به دلیل ” غیرشرعی بودن” اینگونه دیدارها، برای همیشه از دیدار “یار” محروم شد. از بهار 66 تا به امروز، از روزهای انفرادی زندان نیروی دریایی رشت تا سال های تبعید، اندوه روایت عاشقانه­های او در ذهنم ماندگار شده­اند.

در آن روزهای نفس گیر انفرادی، در آن هفته ها و ماه های پیش از رفتن به پای چوبه دار، در ستیغ بلند رفاقتی که میان من و او شکل گرفته بود، وقتی از “یار” سخن می گفت، چشم­هایش می­درخشیدند. شادی بر تمامی پهنه­ی صورت اش می­نشست. انگار در زندان نبود. انگار نه انگار، مرگی نا به هنگام او را در کمین نشسته است. چقدر راحت و صمیمی از عشقانه هایش سخن می گفت. ساعت­ها از “دلدار”، از لحظه های بودن با او حرف می زد. با مهرش روزهای دردمندی انفرادی و بازجویی را سر می کرد. از نشستن در پارک ها، از کنار هم بودن تا قدم زدن های عاشقانه شان در کوچه باغ­ها و خیابان­های شهر، از هر آنچه که از “یار” در وجودش بود، سخن می­گفت. عاشقانه هایش، آن چنان زیبا و ملموس بودند که انگار همین فردا دوباره به میعادگاه معشوق می رود، تا برای آخرین بار پیش از آنکه طناب دار بر گردنش بوسه زند، از لبان “یار” بوسه ها چیند. پیش از آنکه داس مرگ بر خرمن هستی اش فرود آید، در یادمان عشق زمینی اش، در جلوه گاه رهایی انسان­، گیسوان “یار” در باد رها سازد.

از اینکه، آنگونه بی­آلایش از عشق و از عاشقانه­های ماندگار اش حرف می زد، بر او رشک می بردم. چرا که، در  سنت مبارزاتی و در جنبش چپ ما روال براین بود که از عشق خصوصی و عاشقانه­های خود، کمتر حرف بزنیم و صد البته، اساسا حرفی نزنیم.

                                                           ******

 روایت “یونس” نمونه­ی دیگری از ماندگاری عشق و عشقانه­های زندان است. “یونس”، در سال ٦٠ در آن هنگام که حلقه­ی نامزدی بر انگشت کرد، مجبور به فرار از سربازی شد. برای رهایی از زندان و بند به کردستان رفت. پس از آن، دو سال زندان و بند را در عراق تجربه کرد. بی آنکه از “یار” خبری داشته باشد. سه سال بعد، گرفتار بازجویان جمهوری اسلامی شد. با تحمل بیش از پنج سال رنج  دوری و بی­خبری مطلق از یار و خانواده، سرانجام از پشت میله­های زندان “دریا” موفق به دیدار دوباره­ی “یار” شد. زندان “دریا”! به راستی چه نام پرمسمایی دارد، زندان ارومیه.

من، در خود توان توصیف اندوه عاشقانه­ های نشسته بر نگاه­ آنان را نمی­بینم. حتا نمی­توانم شادی لحظه­های نخستین دیدارشان در زندان “دریا” را که پس از گذشت بیش از پنج سال  بی­خبری، اکنون ناباورانه و اشک ریزان  به تماشای هم نشسته بودند، به تصویر بکشم. شادی و شور دیدارهای عاشقانه آنان­، آنهم از پشت میله­های زندان “دریا” چندان به درازا نکشید. در تابستان 68 یونس از زندان “دریا” به زندان دیگری انتقال داده شد. در زندان جدید، قانون “غیر شرعی بودن” دیدار معشوق (نامزد رسمی) به او ابلاغ گردید. یونس، بار دیگر از دیدار” یار” محروم شد.

تابستان هفتاد در بازگشت از هر ملاقاتی، نگرانی در چهره اش موج می زد. او دوباره همانند سال های فراری در بی­خبری محض از دلدار خود قرار گرفت. دیگر، خانواده­ نیز در روزهای ملاقات خبری از “یار”  به او نمی­دادند. در یکی از ملاقات ها با خبر شد، که نامزدش تحت فشار خانواده­ی خود به ازدواجی دیگر تن داده است. آذر ماه هفتاد بود؛ از ملاقات بازگشت. با هم قدم زدیم. با بغضی فروخورده از خاطرات سال های دور، از عاشقانه­های ماندگارش سخن گفت. با نشان دادن دستش که هنوز حلقه­ی نامزدی را در انگشت داشت، از سال های سپری شده یاد کرد: در تمام این ده سال، فقط یکبار و آنهم به  ضرورت حلقه نامزدی را از انگشت بیرون آوردم و نزد رفیقی امانت گذاشتم، تا در صورت مرگ، سمبل عشق و عاشقانه هایم را در امان نگه داشته باشم. “یونس”، در حالی که همه­ی وجودش لبریز از آرزوی سربلندی و سعادت “یار” بود، در بغضی فرو خورده در حالی که دستانش می لرزید، حلقه را از انگشت بیرون آورد تا من پس از آزادی، حلقه نامزدی شان را به “دلدارش” برسانم.

                                                  ******

بدون شک، روایاتی از این دست در بازگویی روایت “زندان و عشق” بسیارند. تاکنون، زندان و بند از زوایای گوناگون در خاطرات زندانیان به تصویر کشیده شده اند. اما به سال های زندان از جلوه گاه “زندان و عشق” تاکنون آنگونه که بایسته است پرداخته نشده است. امن میدوارم این نوشتار کوتاه سرآغازی باشد برای ورود به سال های زندان از منظر “زندان و عشق”.

در زندان قزل­حصار در آن سال های تبعید، در آن سال های اقتدار حاج داود رحمانی، در کنار بی­شمار عاشقانه­های ماندگار، هرازگاهی شاهد زندانیانی بودیم که با اندوهی نهفته در چشم و سرهای فرو رفته در عاشقانه­های ماندگارشان، راهی دفتر دادیار زندان می­شدند. به دفتر دادیاری می رفتند تا پای ورقه­ی در خواست جدایی همسرشان را امضاء کنند. تراژدی­های دردناکی که هرازگاهی سرباز می کردند. طی سال های زندان، تراژدی های این چنینی، اگرچه انگشت شمار بودند، اگرچه در مقابل عاشقانه­های ماندگار خیل انبوه زندانیان زن و مرد که با عاشقانه هایشان جاودانه شدند، اساسا به حساب نمی آیند، اما در کنار زیبایی عاشقانه های ماندگار سال های زندان، بخشی -هر چند کوچک- از واقعیت روایت تلخ و ویرانگر سال های زندان است.

بر اساس تجربه شخصی ام، بر این باورم در سال های دردمندی و در روزهای بی کسی زندان و بند، احساس مهر ورزیدن و دوست داشتن بیش از هر زمان دیگری در وجود آدمی آشیانه می­گیرد. شاید تنهایی، دردمندی و بی­پناهی فرد زندانی در روزهای سرکوب و شکنجه، نیازمندی او را به مهر، عاطفه و عشق ورزیدن بیشتر و بیشتر می کند. در تمامی آن لحظه­هایی که فرد زندانی بر لبه­ی تیغ حرکت می­کند و خطری بس هولناک او را در کمین نشسته است، حس عاشقانه زیستن در وجود زندانی تجسم بیشتری می یابد. اما، همواره اینگونه نیست. اگر زندانی بشکند و توان ماندن از دست بدهد، چه بسا به جای مهر، وجودش از کینه انباشته شود. به جای عشق ورزیدن، نفرت در وجودش خانه کند. نفرت به هر آن­کس و هر آنچه او را در مسیر مبارزه و عاشقانه های آرمانخواهی­اش سوق داده است. زان­پس به جای دوست داشتن و بازخوانی عاشقانه های زیبا، نواختن شیپور از سر گشادش آغاز خواهد شد. تجربه سال های زندان به خوبی بر این وجوه متضاد زندانیان در بازخوانی روایت “زندان و عشق” استوار است.

                                                     ******

اما، حکایت من. حکایتی فراموش شده از سال های دور. من خود یکبار غلیان یک رابطه عاطفی فراموش شده را در آن سال­های زندان تجربه کردم. پس از گذراندن دو سال زندان، با دستگیری دو رفیق تشکیلاتی، نام مستعار، موقعیت و فعالیت های تشکیلاتی ام برای دستگاه اطلاعاتی رژیم بر ملا شد. ماموران اطلاعاتی جمهوری اسلامی در زندان قزلحصار به سر وقت من آمدند. از قزلحصار به زندان چالوس، مرکز شکنجه گاه منطقه سه سپاه پاسداران (گیلان و مازندران) منتقل شدم. در روزهای شکنجه و بازجویی، در لحظه­های دردمندی و بی­پناهی، احساس عاشقانه­ی عشقی فراموش شده و نیازمندی یک لحظه دیدار دوباره و یا حتا فقط شنیدن نام و یادی از “او” مرا در کام خود گرفت. در پی انقلاب٥٧ و قیام 22 بهمن، “او” ابتدا به مذهب گرایش پیدا کرد و کم کم در مسیر “حزب الهی” گام برداشت. از اردیبهشت ٥٩  دیگر فرصت دیدار برایمان میسر نشد. شاید بهتر است بگویم دیگر نیازی به دیدار نبود. نه درد مشترک داشتیم، نه احساس مشترک، نه اندیشه­ی مشترک و نه آرمان خواهی مشترکی. نه تنها دیگر هیچ رشته­ی الفتی میان­مان نبود، بلکه “او” و “من” هر کدام در دو مسیر کاملا متضاد پیش می رفتیم. در پی چهار سال گسست و فراموشی، در روزهای انفرادی و شکنجه، در آن لحظه­های دردمندی و بی­پناهی، کبوتر خونین­بال خیالم به تمنای یک لحظه دیدار دوباره­ “او” به دیوارهای سلول بسته پر می کوبید و آتش تمنای یک لحظه دیدن اش تمام وجودم را می سوخت. کسی که با هر دوی ما آشنایی نزدیک داشت و تا حدودی از رابطه عاطفی “او” و “من” در آن سال های فراموش شده با خبر بود،  خود در زندان بود. یک زندانی تواب که در آن ایام، در همکاری با بازجویان، تا مرحله بازجویی از زندانیان و شکنجه­گری ایفای نقش می­کرد. در آن لحظه های بی قراری، در آن لحظه های دردمندی، در آن زمان که به سختی می توانستم راه بروم، در دل آرزو می­کردم، ایکاش بازجویانم این زندانی تواب را برای رو در رو کردن با من به سلولم بیاورند. شاید بدان گونه، فرصتی یابم و بتوانم از آن رابطه عاطفی فراموش شده، خبری باز گیرم. در آن روزها، هیچ کس نمی­دانست من در کجا هستم. در کدام زندان و در کدام شکنجه گاه به سر می برم. در آن لحظه­های تنهایی و بی کسی، آرزو می­کردم، ایکاش تنها “او” می دانست من چه شرایط دشواری را از سر می گذرانم.

                                                         ******

(۱)  زنده یاد احمد شاملو

(۲) سروده ای از مجاهد جان باخته “حجت هوشمند” که در تابستان 67 به جای یار، طناب دار بر گردن اش بوسه زد

(۳) مولوی

                                                        تیر ماه ١٣٨٤- بازنویسی خرداد ماه 1393

                                                                             احمد موسوی

POST A COMMENT.